نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب

 

داستان کوتاه قهرمانی با یک امید

 

.

 

.

 

.

 

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد، استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می‌تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه‌ها ببیند!

 

در طول شش ماه استاد فقط روی بدن‌سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد! بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می‌شود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک‌فن کار کرد.

 

سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک‌فن همه حریفان خود را شکست دهد! سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه‌ها نیز با استفاده از همان تک‌فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری؛ آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد.

 

وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی‌اش را پرسید. استاد گفت: ” دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود، و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی!”

 

^^^یاد بگیر که در زندگی، به نقاط ضعف خود به دید فرصت نگاه کنی.^^^

 

.

 

.

 

.

 

SMN



:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان آموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 495
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 25 خرداد 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب

۵نکته طلایی در پیاده روی اثر بخش

.

.

.

بهتر است شروع پیاده روی آرام باشد و بتدریج سرعت آن را افزایش داد و حداقل ۳۰دقیقه با سرعت ثابت ادامه داد و بعد به تدریج سرعت را کم کرد.

وقتی نام ورزش می‌آید، طیف گسترده‌ای از انواع فعالیت‌های جسمانی را شامل می‌شود که البته در کنار این گستردگی، هزینه‌هایی را هم به همراه دارد اما پیاده روی را می‌توان تنها ورزش بدون هزینه و البته با تاثیر گذاری بالا دانست.دکتر محمدتقی حولی ساز، متخصص طب فیزیکی و توانبخشی در گفتگو با باشگاه خبرنگاران گفت: پیاده روی زمانی تاثیر گذار است که درست و اصولی انجام گیرد و هر راه رفتنی را نمی‌توانریال پیاده روی نامید.

پیاده روی که بین ۱تا۳ کیلومتر در ساعت انجام می‌شود، پیاده روی ملایم و آرام است.

اگر سرعت پیاده روی بین ۳-۵ کیلومتر در ساعت باشد، متوسط و سرعت بالای ۵ کیلومتر در ساعت را پیاده روی تند که شبیه دویدن است، می‌دانند.

وی ادامه داد: یک پیاده روی صحیح و اصولی، نیازمند رعایت چند نکته است از جمله این نکات، انتخاب کفش و پوشش مناسب برای پیاده روی است، همچنین سطح پیاده روی بهتر است، مسطح و بدون شیب باشد.

نکته بعدی و بسیار مهم در پیاده روی این است که فقط نیت پیاده روی داشته باشیم، حمل کالسکه، تماشای ویترین مغازه‌ها و صحبت کردن حین پیاده روی، باعث کاهش تمرکز در پیاده روی شده و اثر بخشی آن کاهش می‌یابد.

این متخصص طب فیزیکی گفت: بهتر است شروع پیاده روی آرام باشد و بتدریج سرعت آن را افزایش داد و حداقل ۳۰دقیقه با سرعت ثابت ادامه داد و بعد به تدریج سرعت را کم کرد.

بهترین زمان برای پیاده روی در روزهای هوای پاک و در اوایل صبح و یا هنگام عصر و یا اوایل شب است که وضعیت آب و هوایی بهتر است.

.

.

.

SMN



:: برچسب‌ها: آموزنده , روانشناسی , ورزش , شادابی ,
:: بازدید از این مطلب : 602
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 25 خرداد 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب

داستان کوتاه گوهر پنهان

.

.

.
روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟
خداوند فرمود : ای موسی! من می‌دانم که این سوال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب می‌کردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی می‌دادم. اما می‌دانم که تو می‌خواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را می‌دانی. این سوال از علم برمی‌خیزد. هم سوال از علم بر می‌خیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می‌شود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمی‌خیزد.

آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت ومشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه‌ها را می‌بری؟ موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشه‌ها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانه‌های گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم می‌کند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرموده‌ای.

خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست . همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن می‌آفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار شود.

*خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن.

از داستان های مثنوی معنوی!!!

.

.

.

SMN



:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , آموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 500
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 24 خرداد 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب

داستان تعبیر خواب

.

.

.

مردی داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید.

به پشت سرش که نگاه کرد،دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.

سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد.تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند.

مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان دارند طناب را می‌خورند و می‌بلعند. مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان می‌داد تا موش‌ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد.

خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.

خواب ناراحت‌کننده‌ای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب می‌کرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است: شیری که دنبالت می‌کرد ملک الموت(عزراییل) بوده… چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است… طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است… و موش سفید و سیاهی که طناب را می‌خوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را می‌گیرند.

مرد گفت: ای شیخ پس جریان عسل چیست؟

گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کرده‌ای.....!!!

.

.

.

SMN



:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , آموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 485
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 24 خرداد 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب

داستان درخت و مسافر

.

.

.

مسافری خسته که از راهی دور می آمد ، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری اسـتراحت کند غافـل از این که آن درخت جـادویی بود ، درختی که می توانست آن چه که بر دلش می گذرد برآورده سازد…!

وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می شد اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن بیارامد.
فـوراً تختی که آرزویـش را کرده بود در کنـارش پدیـدار شـد !!!

مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. کاش غذای لذیـذی داشتم

ناگهان میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـکار شد.
پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید

بعـد از سیر شدن ، کمی سـرش گیج رفت و پلـک هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند.  خودش را روی آن تخت رهـا کرد و در حالـی که به اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فکـر می کرد با خودش گفت :
قدری میخوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید

هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش هایی از جانب ماست.

ولی باید حواسـمان باشد ،  چون این درخت افکار منفی ، ترس ها ، و نگرانی ها را نیز تحقق می بخشد.

بنابر این مراقب آن چه که به آن می اندیشید باشید...!!!

.

.

.

SMN



:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , آموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 525
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 21 خرداد 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب

داستان زیبای مرد فانوس به دست

.

.

.

در خبرها آورده اند که مردی صبح گاهان برای ادای نماز صبح روانه مسجد شد در راه پایش سر خورد و در گودالی اب فرود آمد به منزل برگشت و پس از تعویض لباس دوباره روانه مسجد شد .

دوباره همانجا سر خورد و به گودال افتاد. مرد به سوی خانه برگشت برای بار سوم لباس پوشید و روانه خانه خدا گردید.

وقتی به گودال آب رسید دید مردی فانوس به دست منتظر او ایستاده!!!

مرد فانوس به دست گفت من منتظر تو هستم تا تو را به سلامت به مسجد رسانم.

عابد قصه ما از او تشکر کرد و با هم روانه مسجد شدند.

وقتی به مقصد رسیدند مرد عابد قصه ما از مرد فانوس به دست پرسید:

تو که هستی و برای چه به من کمک کردی ؟

مرد فانوس به دست جواب داد:

.

.

.

من شیطانم .. بار اول که به زمین خوردی دوست میداشتم که ازبرگشتن منصرف شوی.

ولی تو با برگشت خود موجب  شدی خداوند تمام گناهان خویشاوندانت را عفو نمایدو در مرتبه دوم که به زمین خوردی لباس پوشیدی و برگشتی، خداوند گناهان تمام مردم دهکده ات را بخشید.

ترسیدم اگر بار دیگر به زمین بخوری خداوند به خاطر تو از سرتقصیرات تمام مردم زمین بگذرد بنابراین چاره را در آن دیدم که شما را به سلامت به مقصد رسانم.

.

.

.

SMN



:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , آموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 628
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 17 خرداد 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب

عشق و عاشقی در دوران نوجوانی

.

.

.

نوجوانان در سنین بلوغ، تحت فشارهای عاطفی و هیجانی زیادی قرار دارند. در این دوره، نوجوانان به طور طبیعی گرایش به مظاهر نو دارند و در مورد ظاهر، مدل مو و انتخاب پوشش با والدین خود اختلاف دارند. این نوع گرایشات طبیعی، از عوارض دوران بلوغ است که اگر والدین برخورد درستی با آن داشته باشند، با گذشت زمان تعدیل می شود. متاسفانه به دلیل فشارها و محدودیت هایی که والدین بر فرزندان خود اعمال می کنند ” تب دوره نوجوانی” در آنها نهادینه شده و والدین و فرزندان وارد یک دوره طولانی لجاجت می شوند. خانواده ها اطلاع چندانی از شرایط دوران بلوغ ندارند و با ظهور علایم دوران بلوغ در فرزندان خود ، دچار ترس شده و به محدود سازی فرزندان خود می پردازند.......

.

.

.

برید به ادامه مطلب



:: برچسب‌ها: آموزنده , روانشناسی ,
:: بازدید از این مطلب : 500
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 16 خرداد 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب

داستان آموزنده پدر و پسری در کوه

.

.

.

پدر و پسری مشغول قدم زدن در کوه بودند که ناگهان پای پسر بهسنگی گیر کرد، به زمین افتاد و ناخودآگاه فریاد کشید: آآآی ی ی !!

صدایی از دوردست آمد: آآآی ی ی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!

پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدر توضیح داد: مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب میدهد.

اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.

بله ! خواستن تمام چیزهایی که ما انتظارش را داریم به یک تصویر ذهنی ایده آل بستگی دارد. این تصویر ذهنی شماست که به شما شادی یا غم‌، موفقیت‌، یا شکست‌، خوشبختی و یا درد و رنج را هدیه می‌دهد. تصویر ذهنی شما می‌تواند به شما کمک کند تا آنچه را برای رسیدن به شادی و رضایت لازم دارید انجام دهید، می‌تواند به شما کمک کند تا از زندگی خود لذت ببرید، می‌تواند اسباب اعتماد به نفس و اطمینان به کار و فعالیت هایی باشد که شما برای زمان فراغت خود انتخاب می‌کنید، مصمم بر شاد زیستن شوید، از روی خیرخواهی به ارزیابی خودتان بپردازید، بهترین و طلایی‌ترین لحظات زندگی را در ذهن مجسم کنید و با توجه به واقعیت‌ها، نه خیالات واهی‌، بلکه براساس تصویر مثبت که از واقعیات زندگی دارید، این تصویر خوشایند از خویش را تقویت کنید.

مراقب باشید تا تصویر ذهنی خود را جایی گم نکنید تا بهمراه آن انگیزه خوشبخت شدن را از دست دهید‌. مواظب خودتان و روحتان و اندیشه‌های قشنگتان باشید‌. نگذارید که هیچ باد مخالفی ابرهای سیاه را روبه‌روی پنجرهٔ رو به اقبال ذهنتان بیاورد تا موفقیت و خوشبختی در زندگی را آنطور که می پسندید تجربه کنید!

.

.

.

SMN



:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , آموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 506
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 16 خرداد 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب

10 خصوصیت افراد خوشحال

.

.

.

۱) مشتاق:افراد موفق اماده و علاقه مند کارکردن و اموختن مطالب جدید هستند.


۲) اگاه : افراد موفق از جدید ترین اخبار اطلاع دارند.


۳) این افراد مخاطره جو و اهل ریسک هستند.


۴) قاطع : ضرب المثل قدیمی که می گوید برای تصمیم گیری سریع باش و برای تغییر تصمیم ارام رفتار کن.


۵) عاشق یاد گیری : در کتابخانه این افراد درباره همه موضوعی کتاب یافت می شود.


۶) متعهد : این افراد خود را برای کسب نتیجه بهتر و رضایت بخش مسئول می دانند.


۷) مصر و سر سخت : در ذهن اینگونه افراد ناامیدی جایی ندارد و انها فقط تلاش کردن را می شناسند.


۸) انعطاف پذیر : افراد موفق نسبت به شرایط مختلف انعطاف پذیرند.


۹) خلاق : همه ما درای غریزه ای هستیم تا در زندگی نواوری کنیم افراد موفق به طور کامل از از این غریزه خود بهره برده اند.


۱۰) معنوی : این افراد در مورد مسائل معنوی خود متعهد هستند.

.

.

.

SMN



:: برچسب‌ها: آموزنده , شاد , خوشحال ,
:: بازدید از این مطلب : 470
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 خرداد 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب

داستان کوتاه راه بدون بازگشت

.

.

.

 

شب عروسیه  آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟

داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه…. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدرگریه کردمتو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام!!!

پدر مریم ناامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سرجنازه  دخترقشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند.

.

.

.

SMN



:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان آموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 461
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 14 خرداد 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب

شعر طنز( دوستت دارم)

.

.

.

اغلب به چشم یک برادر دوستت دارم

کافی نباشد مثل خواهر  دوستت دارم

اندازه ی مینا و مرجان و ملوک الملک

اندازه ی لیلا و هاجر دوستت دارم!

من به تمام خوبرویان عشق می ورزم

امّا تو را یک جور دیگر دوستت دارم!

اندازه ی جارو، فریزر، تخت، خاک انداز

اندازه ی شیر  ِ سماور دوستت دارم!

اندازه ی وانت،‌ پژو، پی کی، پرادو، وَن

اندازه ی ماشین خاور دوستت دارم!

گیرم مسلمانی و سر بر مُهر یا حتّی

گیرم که باشی گبر و کافَر، دوستت دارم

شبها همیشه قبل خوابم می نویسم من

با رنگ قرمز، توی دفتر: دوستت دارم

دفتر که چیزی نیست با پر می نویسم بر،

بال سپید  هر کبوتر دوستت دارم

دیگر به چه شکلی بگویم دوستت دارم؟!

باید بفهمی خانم خَر! دوستت دارم!

وقتی که مثل گاو ماده فربه و چاقی

یا عینهو زرّافه لاغر؛ دوستت دارم!

پروانه! بلبل! گربه سگ! طاووس! قو!‌ آهو!

گوساله! بز! بوزینه!‌ عنتر! دوستت دارم

خوب است … حالا شد! چه کیفی داد! به به! جان!

انگار کردی خوب باور دوستت دارم!

پوزش اگر چیز بدی گفتم، غلط کردم!

خب راستش … می دانی آخَر؟! دوستت دارم

.

.

.

SMN



:: برچسب‌ها: شعر , طنز , شعر طنز ,
:: بازدید از این مطلب : 517
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 14 خرداد 1393 | نظرات ()