|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
کاری کن که رخ دهد...!
.
.
.
شیوانا از مقابل مدرسه ای عبور می کرد. پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده بیرون مدرسه به درختی تکیه کرده و به افق خیره شده است. شیوانا کنار او رفت و جویای حالش شد.
پسر جوان گفت: " حضور در این مدرسه نیاز به پول زیادی دارد ولی پدرم فقیر است و نمی تواند از پس مخارج تحصیل من برآید. با مدیر مدرسه صحبت کردیم و او گفته است به شرطی می توانم رایگان در این مدرسه تحصیل کنم که بتوانم در امتحانات درسی در تمام دروس بالاترین نمره را بدست آورم.اما این درس ها سخت است و با خودم می گویم که این اتفاق هرگز نمی تواند رخ دهد. برای همین به ناچار باید تحصیل را ترک کنم."
شیوانا نفسی عمیق کشید و گفت:" یعنی تو قبل از انجام آزمون شکست را پذیرفته ای و از پذیرفتن آن غمگین هم شده ای؟ دلیل این تسلیم و واگذاری مبارزه هم تنها این است که این اتفاق یعنی پیروز شدن افتادنی نیست !خوب اینکه کاری ندارد! راهی پیدا کن و اگر پیدا نمی شود راهی بساز که این اتفاق بیافتد. کاری کن که این چیزی که می خواهی رخ دهد. به جای دست روی دست گذاشتن و قبل از آزمون از تلاش دست کشیدن، سعی کن با چنگ و دندان از چیزی که به آن علاقه داری دفاع کنی و اتفاقی که دوست داری را رخ دادنی سازی! اگر سرنوشت تو به رخ دادن این اتفاق بستگی دارد خوب کاری بکن که رخ بدهد!"
سپس شیوانا دست بر شانه های پسر جوان کوبید و گفت:" انسان قوی وقتی به مانعی برمی خورد تسلیم نمی شود. یا راهی پیدا می کند که از آن مانع عبور کند و اگر این راه پیدا نشد آن راه را می سازد! برخیز و راه پیروزی خود را بساز و اتفاقی که بقیه محال می دانند را رخ دادنی کن!!!
.
.
.
S.M.N
:: برچسبها:
داستان ,
آموزنده ,
کاری کن ,
رخ دهد ,
شیوانا ,
سعی ,
تلاش ,
:: بازدید از این مطلب : 407
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : شنبه 21 شهريور 1394 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
خروپف شدید در خواب نشانه چیست؟
.
.
.
اغلب ما فکر می کنیم خروپف یک مسئله عادی و همه گیر است و به همین خاطر موضوع نگران کننده و مهمی نیست. اما واقعیت این است که چند دلیل برای کسانیکه در خواب خروپف می کنند وجود دارد که شاید برخی از انها خیلی هم خوشایند نباشند.
محققان مرکز پزشکی دانشگاه نیویورک آمریکا احتمال می دهند که مشکلات تنفسی در خواب، مانند خروپف یا آپنه شدید، علائمی از بروز دیابت و آلزایمر پیش از موعد است.
به گزارش ایرنا و به نقل از هلث، آپنه انسدادی خواب، به توقف موقت تنفس در خواب گفته می شود که معمولا با اختلال تنفس و ضربان نامنظم قلب همراه است. این اختلال تنفسی ناشی از انسداد مجرای تنفسی دهان بوسیله زبان است و معمولا چند ثانیه به طول می انجامد. این اختلال پس از 50 سالگی بیشتر دیده می شود و زمانی خطرناک است که بیش از 10 ثانیه طول بکشد.
الگوهای تنفسی غیر طبیعی در هنگام خواب، مانند آپنه و خروپف سنگین، با افزیش سن شایع است و حدود 52 درصد مردان و 26 درصد زنان مسن به آن مبتلا هستند.
تحقیقات نشان می دهد احتمال بروز اختلالات شناختی پیش از موعد در افرادی که به اختلالات تنفسی مبتلا هستند، بیشتر است.
متوسط سن ابتلایان به اختلالات شناختی در داوطلبانی که هنگام خواب اختلالات تنفسی داشتند، حدود 77 سال و در افراد عادی حدود 90 سال تشخیص داده شد.
آپنه خواب باعث بروز بیماری های متابولیک می شود که به دنبال آن، بدن در برابر انسولین مقاوم می شود؛ به علاوه، اختلال خواب یکی از مهمترین دلایل اضافه وزن و افزایش اشتهاست؛ تمام این عوامل جزو فاکتورهای خطر بیماری دیابت محسوب می شوند.
در ادامه این تحقیقات آمده است که آپنه خواب نه تنها باعث بروز دیابت می شود؛ بلکه یکی از مهمترین دلایل افزایش کلسترول، تری گلیسیرید و فشار خون است.
احتمال ابتلا به آپنه خواب در زنان پس از یائسگی بیشتر است. اضافه وزن، استعمال دخانیات، سابقه خانوادگی آپنه خواب و استفاده از الکل، از مهمترین دلایل این عارضه محسوب می شوند.
بیش از 18 میلیون نفر در آمریکا به آپنه خواب مبتلا هستند و حدود 90 میلیون نفر خروپف می کنند. حدود 50 درصد از افرادی که خروپف شدید می کنند، دچار آپنه شدیدخواب نیز هستند.
نتایج این تحقیقات در نشریه Neurology منتشر شده است.
.
.
.
S.M.N
منبع: سلامت نیوز
:: برچسبها:
خروپف ,
شدید ,
خواب ,
نشانه ,
چیست ,
درمان ,
سلامت ,
آموزنده ,
پزشکی ,
:: بازدید از این مطلب : 745
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : جمعه 20 شهريور 1394 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
فکر نکنید دیگران احمقند!
.
.
.
عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسهای نفیس و قدیمی دارد که در گوشهای افتاده و گربهای در آن آب میخورد.
با خود گفت اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت میشود و قیمت گرانی بر آن مینهد. پس رو به رعیت کرد و گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری؛ حاضری آن را به من بفروشی؟
رعیت گفت: چند میخری؟
عتیقه فروش گفت: یک درهم.
رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی.
عتیقه فروش پیش از خروج از خانه قیافه خونسردی به خود گرفت و گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه شود، بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی.
رعیت گفت: قربان؛ من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروختهام. آن کاسه، فروشی نیست!!!
.
.
.
S.M.N
منبع:
www.dastanak.com
:: برچسبها:
داستان ,
حکایت ,
آموزنده ,
رعیت ,
گربه ,
عتیقه فروش ,
کاسه ,
فکر نکنید دیگران احمق اند ,
:: بازدید از این مطلب : 387
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 شهريور 1394 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
حکایت بهلول و آب انگور
.
.
.
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟!!!....
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
.
.
.
S.M.N
:: برچسبها:
حکایت ,
داستان ,
آموزنده ,
بهلول ,
شراب ,
انگور ,
احکام ,
:: بازدید از این مطلب : 405
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : دو شنبه 19 مرداد 1394 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
چشمان پدر عاشق فوتبال
.
.
.
این داستان درباره پسر بچه لاغر اندمی است که عاشق فوتبال بود. در تمام تمرینها سنگ تمام میگذاشت اما چون جثه اش نصف سایر بچههای تیم بود تلاشهایش به جایی نمیرسید. در تمام بازیها، ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین مینشست اما اصلا پیش نمیآمد که در مسابقه ای بازی کند.
این پسر بچه با پدرش تنها زندگی میکرد و رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین مینشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او میپرداخت. این پسر در هنگام ورود به دبیرستان هم لاغرترین دانش آموز کلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشویق میکرد که به تمرینهایش ادامه دهد. گر چه به او میگفت که اگر دوست ندارد مجبور نیست این کار را انجام دهد. اما پسر که عاشق فوتبال بود تصمیم داشت آن را ادامه بدهد. او در تمام تمرینها تلاشش را تا حداکثر میکرد به امید اینکه وقتی بزرگتر شد بتواند در مسابقات شرکت کند. در مدت چهار سال دبیرستان او در تمام تمرینها شرکت میکرد اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند. پدر وفادارش همیشه در بین تماشاچیان بود و همواره او را تشویق میکرد.
پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصمیم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرینها شرکت میکرد و علاوه بر آن به سایر بازیکنان روحیه میداد. این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامی تمرینها شرکت کرد اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد.
در یکی از روزهای آخر مسابقههای فصلی فوتبال؛ زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین میرفت؛ مربی با یک تلگرام پیش او آمد. پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سکوت کرد. او در حالی که سعی میکرد آرام باشد زیر لب گفت: پدرم امروز صبح فوت کرده است. اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟ مربی دستش را با مهربانی روی شانههای پسر گذاشت و گفت: پسرم این هفته استراحت کن. حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی.
روز شنبه فرا رسید. پسر جوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت. مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان حیرت زده شدند. پسر جوان به مربی گفت: لطفا اجازه بدهید من امروز بازی کنم. فقط همین یک روز را.
مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است. امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهم ترین مسابقه بازی کند. اما پسر جوان شدیدا اصرار میکرد. مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد میتوانی بازی کنی.
مربی و بازیکنان و تماشاچیان نمیتوانستند آنچه را که میدیدند باور کنند. این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود تمام حرکاتش به جا و مناسب بود. تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمیتوانست او را متوقف سازد. او میدوید پاس میداد و به خوبی دفاع میکرد. در دقایق پایانی بازی او پاسی داد که منجر به برد تیم شد. بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند. آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند مربی دید که پسر جوان تنها در گوشه ای نشسته است. مربی گفت: پسرم! من نمیتوانم باور کنم. تو فوق العاده بودی. بگو ببینم چه طور توانستی به این خوبی بازی کنی؟
پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود پاسخ داد: میدانید که پدرم فوت کرده است. آیا میدانستید او نابینا بود؟ سپس لبخند کم رنگی برلبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقهها شرکت میکرد. اما امروز اولین روزی بود که او میتوانست به راستی مسابقه را ببیند و من میخواستم به او نشان دهم که میتوانم خوب بازی کنم.
.
.
.
S.M.N
منبع:
www.pandamoz.com
:: برچسبها:
داستان ,
فوتبال ,
پدر ,
پسر ,
آموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 410
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 مرداد 1394 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
کل عمرت برفناست!
.
.
.
یک استاد صرف و نحو عربی در یک کشتی بود. ملاح را گفت: تو علم نحو خوانده ای؟
ملاح گفت: نه!
استاد گفت: نیم عمرت برفناست .
در این هنگام تندبادی پدید آمد، کشتی می خواست غرق شود،ملاح به استاد گفت: تو علم شنا آموخته ای؟
استاد گفت: نه
ملاح گفت: کل عمرت برفناست!
.
.
.
S.M.N
:: برچسبها:
حکایت ,
داستان ,
آموزنده ,
عمر ,
فنا ,
نصف ,
کشتی ,
طوفان ,
:: بازدید از این مطلب : 378
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : یک شنبه 21 تير 1394 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
بهلول و شيخ جنيد بغداد
.
.
.
آوردهاند كه شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او.شيخ احوال بهلول را پرسيد. گفتند او مردي ديوانه است. گفت او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند. شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسيد چه كسي (هستي)؟ عرض كرد منم شيخ جنيد بغدادي. فرمود تويي شيخ بغداد كه مردم را ارشاد ميكني؟ عرض كرد آري. بهلول فرمود طعام چگونه ميخوري؟ عرض كرد اول «بسمالله» ميگويم و از پيش خود ميخورم و لقمه كوچك برميدارم، به طرف راست دهان ميگذارم و آهسته ميجوم و به ديگران نظر نميكنم و در موقع خوردن از ياد حق غافل نميشوم و هر لقمه كه ميخورم «بسمالله» ميگويم و در اول و آخر دست ميشويم.
بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و فرمود تو ميخواهي كه مرشد خلق باشي در صورتي كه هنوز طعام خوردن خود را نميداني و به راه خود رفت. مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است. خنديد و گفت سخن راست از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد. بهلول پرسيد چه كسي؟ جواب داد شيخ بغدادي كه طعام خوردن خود را نميداند. بهلول فرمود آيا سخن گفتن خود را ميداني؟ عرض كرد آري. بهلول پرسيد چگونه سخن ميگويي؟ عرض كرد سخن به قدر ميگويم و بيحساب نميگويم و به قدر فهم مستمعان ميگويم و خلق را به خدا و رسول دعوت ميكنم و چندان سخن نميگويم كه مردم از من ملول شوند و دقايقعلوم ظاهر و باطن را رعايت ميكنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بيان كرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نميداني.. پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت. مريدان گفتند يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه توقع داري؟ جنيد گفت مرا با او كار است، شما نميدانيد. باز به دنبال او رفت تا به او رسيد. بهلول گفت از من چه ميخواهي؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نميداني، آيا آداب خوابيدن خود را ميداني؟ عرض كرد آري. بهلول فرمود چگونه ميخوابي؟ عرض كرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب ميشوم، پس آنچه آداب خوابيدن كه از حضرت رسول (عليهالسلام) رسيده بود بيان كرد.
بهلول گفت فهميدم كه آداب خوابيدن را هم نميداني. خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت اي بهلول من هيچ نميدانم، تو قربهاليالله مرا بياموز.
بهلول گفت چون به ناداني خود معترف شدي تو را بياموزم.
بدانكه اينها كه تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به جا بياوري فايده ندارد و سبب تاريكي دل شود. جنيد گفت جزاك الله خيراً! و در سخن گفتن بايد دل پاك باشد و نيت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر براي غرضي يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگويي آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشي بهتر و نيكوتر باشد. و در خواب كردن اينها كه گفتي همه فرع است؛ اصل اين است كه در وقت خوابيدن در دل تو بغض و كينه و حسد بشري نباشد.
.
.
.
S.M.N
:: برچسبها:
داستان ,
حکایت ,
آموزنده ,
بهلول ,
شیخ ,
بغداد ,
آداب ,
غذا ,
سخن ,
خوابیدن ,
:: بازدید از این مطلب : 425
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : جمعه 12 تير 1394 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
حکایت لقمان و میوه ها
.
.
.
روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه.
روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند.
گفتند: میوه ها را لقمان خورده است.
خواجه از دست لقمان عصبانی شد.
خواجه پرسید: «ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببینم، چگونه توانستی آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!»
لقمان گفت: من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!»
خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها شهادت می دهند که تو میوه ها را خورده ای!»
لقمان گفت: «ای خواجه، ما را آزمایش کن، تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!»
خواجه برآشفت: «ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست.»
لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید!
لقمان گفت: دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم.
خواجه پرسید: «بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟»
لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!»
خواجه نیز فرمان داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند.
پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخت!
خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد.
آری، وقتی یک بنده ضعیف مثل لقمان، چنین حکمت هایی دارد، پس آفریننده او که خداوند جهان است، چه حکمت ها دارد. و حکمت ها همه در پیش خداوند است.
.
.
.
S.M.N
منبع:
www.tebyan.net
:: برچسبها:
حکایت ,
داستان ,
آموزنده ,
لقمان ,
حکیم ,
میوه ,
شیخ ,
غلام ,
:: بازدید از این مطلب : 524
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : چهار شنبه 10 تير 1394 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
پند های لقمان به پسرش
.
.
.
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی:
اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
و سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!!!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.
.
.
.
S.M.N
:: برچسبها:
داستان ,
حکایت ,
آموزنده ,
لقمان ,
حکیم ,
فرزند ,
پند ,
کامروا ,
:: بازدید از این مطلب : 464
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : چهار شنبه 27 خرداد 1394 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
داستان همسر زیبا و خوش چهره !
.
.
.
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا بود ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند...!
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا بود ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند.
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی بود. اما به نظر میرسید که دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است.
عدهای آدم کنجکاو از او میپرسند: "فکر نمیکنی همسر قبلیات خوشگلتر بود؟"
دوستم با قاطعیت به آنها جواب داد: "نه! اصلاً! اتفاقاً وقتی از چیزی عصبانی می شد و فریاد می زد، خیلی وحشی و زشت به نظرم میرسید. اما همسر کنونیام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است."
میگویند زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛ سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند؛ اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید؛ اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت زیرا «حس زیبا دیدن» همان عشق است.
.
.
.
S.M.N
منبع:
www.dastanak.com
:: برچسبها:
داستان ,
آموزنده ,
اخلاقی ,
همسر ,
خوش ,
چهره ,
زشت ,
زیبا ,
رفتار ,
:: بازدید از این مطلب : 468
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 13 خرداد 1394 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
داستان آموزنده ی صد دلاری
.
.
.
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
.
.
.
S.M.N
منبع:
www.fekreno.org
:: برچسبها:
داستان ,
حکایت ,
آموزنده ,
صد ,
دلاری ,
ارزش ,
مچاله ,
مجلس ,
200 ,
نفر ,
:: بازدید از این مطلب : 447
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 13 خرداد 1394 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
كلاه فروش و ميمون ها (حکایت)
.
.
.
روزي كلاه فروشي از جنگلي مي گذشت. تصميم گرفت زير درخت مدتي استراحت كند. كلاه ها را كنار گذاشت و خوابيد. وقتي بيدار شد متوجه شد كه كلاه ها نيست. بالاي سرش را نگاه كرد. تعدادي ميمون را ديد كه كلاه ها را برداشته اند.
فكر كرد كه چگونه كلاه ها را پس بگيرد. در حال فكر كردن سرش را خاراند و ديد كه ميمون ها همين كار را كردند. او كلاه را از سرش برداشت و ديد كه ميمون ها هم از او تقليد كردند. به فكرش رسيد كه كلاه خود را روي زمين پرت كند. اين كار را كرد و ديد ميمون ها هم كلاه ها را بطرف زمين پرت كردند. او همه كلاه ها را جمع كرد و روانه شهر شد.
سال هاي بعد نوه او هم كلاه فروش شد. پدربزرگ اين داستان را براي نوه اش را تعريف كرد و تاكيد كرد كه اگر چنين وضعي برايش پيش آمد چگونه برخورد كند.
يك روز كه او از همان جنگل گذشت در زير درختي استراحت كرد و همان قضيه برايش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش كرد. ميمون ها هم همان كار را كردند. او كلاهش را برداشت، ميمون ها هم اين كار را كردند. نهايتا كلاهش را بر روي زمين انداخت ولي ميمون ها اين كار را نكردند.
يكي از ميمون ها از درخت پايين امد و كلاه را از سرش برداشت و در گوشي محكمي به او زد و گفت: «فكر مي كني فقط تو پدر بزرگ داري.»
نکته آموزنده:
اگر زماني كه ديگران پيش مي روند ما در فكر حفظ وضع موجود خودمان باشيم در واقع عقب رفته ايم. بخواهيم يا نخواهيم رقابت سكون ندارد.
.
.
.
S.M.N
منبع:
www.mgtsolution.com
:: برچسبها:
داستان ,
حکایت ,
آموزنده ,
میمون ,
کلاه ,
فروش ,
تجربه ,
تحول ,
تفکر ,
:: بازدید از این مطلب : 472
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : دو شنبه 11 خرداد 1394 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
حکایت ملانصرالدین و دانشمند
.
.
.
روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد میشود و میخواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین میبرند. آن دو روبروی هم مینشینند و مردم هم گرد آنها حلقه میزنند.
آن دانشمند دایرهای روی زمین میکشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم میکند. دانشمند تخم مرغی از جیب درمیآورد و کنار دایره میگذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار میدهد.دانشمند پنجه دستش را باز میکند و به سوی ملانصرالدین حواله میدهد.ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه میرود.
دانشمند برمیخیزد، ازملانصرالدین تشکر میکند و به شهر خود بازمیگردد.
مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش میپرسند و او پاسخ میدهد که: ملانصرالدین دانشمند بزرگی است. من در ابتدا دایرهای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استواهم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغ است. و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیازباشد. من پنجه دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست میشد و او دو انگشتش را نشان داد که یعنی فعلاً ما دو نفریم.
مردم شهر ملانصرالدین هم از او پرسیدند که گفتگو درمورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایرهای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان میخورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان میخورم. آن دانشمند تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ میخورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنیمن نان و پیاز میخورم. آن دانشمند پنجه دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاک بر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود .
.
.
.
S.M.N
منبع:
www.baghshah.persianblog.ir
:: برچسبها:
داستان ,
حکایت ,
آموزنده ,
ملا ,
نصرالدین ,
دانشمند ,
زمین ,
گرد ,
کور ,
:: بازدید از این مطلب : 768
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : یک شنبه 10 خرداد 1394 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
داستان خنده دار اولین روز کار!
.
.
.
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و گفت: ” یک فنجان قهوه برای من بیاورید.” صدایی از آن طرف پاسخ داد: ” شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی ؟” کارمند تازه وارد گفت: ” نه ” صدای آن طرف گفت: “من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق” مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: ” و تو میدانی با کی حرف میزنی بی چاره.” مدیر اجرایی گفت: ” نه ” کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!!! .
.
.
S.M.N
منبع:
www.namakstan.ir
:: برچسبها:
داستان ,
حکایت ,
آموزنده ,
خنده دار ,
کارمند ,
زرنگ ,
:: بازدید از این مطلب : 444
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 9 خرداد 1394 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
آنكس كه مصیبت دید، قدر عافیت را مى داند
.
.
.
پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستین بار بود كه دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فكر چاره جویى بودند، تا اینكه حكیمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى كنم((!!! شاه گفت : اگر چنین كنى نهایت لطف را به من نموده اى . حكیم گفت : فرمان بده نوكر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر كرد. او را به دریا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا كمك كنید! مرا نجات دهید! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشیدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت . شاه از این دستور حكیم تعجب كرد و از او پرسید: ((حكمت این كار چه بود كه موجب آرامش غلام گردید؟ (( حكیم جواب داد: ((او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنین قدر عافیت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصیبت گردد.))
.
.
.
S.M.N منبع:
heiatemamsajjad.blogfa.com
:: برچسبها:
داستان ,
حکایت ,
آموزنده ,
کشتی ,
عافیت ,
مصیبت ,
:: بازدید از این مطلب : 491
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : جمعه 8 خرداد 1394 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
آزمون مديران با قليان (حکایت)
.
.
.
نقل است شاه عباس صفوي، رجال كشور را به ضيافت شاهانه ميهمان كرد و به خدمتكاران دستور داد تا در سر قليان ها بجاي تنباكو، از سرگين اسب استفاده كنند. ميهمان ها مشغول كشيدن قليان شدند و دود و بوي پهنِ اسب، فضا را پر كرد اما رجال از بيم ناراحتي شاه پشت سر هم بر ني قليان پُك عميق زده و با احساس رضايت دودش را هوا مي دادند! گويي در عمرشان، تنباكويي به آن خوبي نكشيده اند! شاه رو به آنها كرده و گفت: "سرقليان ها با بهترين تنباكو پر شده اند. آن را حاكم همدان برايمان فرستاده است." همه از تنباكو و عطر آن تعريف كرده و گفتند: "براستي تنباكويي بهتر از اين نميتوان يافت." شاه به رئيس نگهبانان دربار، كه پك هاي بسيار عميقي به قليان مي زد، گفت: " تنباكويش چطور است؟ "
رئيس نگهبانان گفت: " به سر اعليحضرت قسم، پنجاه سال است كه قليان مي كشم، اما تنباكويي به اين عطر و مزه نديده ام! " شاه با تحقير به آنها نگاهي كرد و گفت: " مرده شوي تان ببرد كه بخاطر حفظ پست و مقام، حاضريد بجاي تنباكو، پِهِن اسب بكشيد و بَه بَه و چَه چَه كنيد."
.
.
.
S.M.N منبع:
www.mgtsolution.com
:: برچسبها:
داستان ,
حکایت ,
آموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 460
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 6 خرداد 1394 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
داستان زیبای مردی که فکر میکرد همسایه اش دزد است!
.
.
.
در فولکلور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود : مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند. اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند! پائلو کوئیلو میگوید: "همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسان ها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!"
.
.
.
S.M.N
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
آموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 574
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : یک شنبه 23 شهريور 1393 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
داستان چهار شمع !
.
.
. رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن می نمایند ، هر شمع یک هفته می سوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع می سوزند ، شمع ها نیز برای خود داستانی دارند . امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلب تان ریشه دواند . شمع ها به آرامی می سوختند ، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبت های آن ها را بشنوی .
اولی گفت : من صلح هستم ! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد . فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت . سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت .
دومی گفت : من ایمان هستم ! با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن نمی مانم ، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم ، وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد .
شمع سوم گفت : من عشق هستم ! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم . مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند ، آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد .
ناگهان … پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت : چرا خاموش شده اید ؟ قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن .
سپس شمع چهارم گفت : نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم . من امید هستم !
کودک با چشم های درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد .
چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگی تان خاموش نشود . چرا که هر یک از ما می توانیم امید ، ایمان ، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنیم.
.
.
.
SMN
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
آموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 525
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : جمعه 3 مرداد 1393 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
۵نکته طلایی در پیاده روی اثر بخش
.
.
.
بهتر است شروع پیاده روی آرام باشد و بتدریج سرعت آن را افزایش داد و حداقل ۳۰دقیقه با سرعت ثابت ادامه داد و بعد به تدریج سرعت را کم کرد.
وقتی نام ورزش میآید، طیف گستردهای از انواع فعالیتهای جسمانی را شامل میشود که البته در کنار این گستردگی، هزینههایی را هم به همراه دارد اما پیاده روی را میتوان تنها ورزش بدون هزینه و البته با تاثیر گذاری بالا دانست.دکتر محمدتقی حولی ساز، متخصص طب فیزیکی و توانبخشی در گفتگو با باشگاه خبرنگاران گفت: پیاده روی زمانی تاثیر گذار است که درست و اصولی انجام گیرد و هر راه رفتنی را نمیتوانریال پیاده روی نامید.
پیاده روی که بین ۱تا۳ کیلومتر در ساعت انجام میشود، پیاده روی ملایم و آرام است.
اگر سرعت پیاده روی بین ۳-۵ کیلومتر در ساعت باشد، متوسط و سرعت بالای ۵ کیلومتر در ساعت را پیاده روی تند که شبیه دویدن است، میدانند.
وی ادامه داد: یک پیاده روی صحیح و اصولی، نیازمند رعایت چند نکته است از جمله این نکات، انتخاب کفش و پوشش مناسب برای پیاده روی است، همچنین سطح پیاده روی بهتر است، مسطح و بدون شیب باشد.
نکته بعدی و بسیار مهم در پیاده روی این است که فقط نیت پیاده روی داشته باشیم، حمل کالسکه، تماشای ویترین مغازهها و صحبت کردن حین پیاده روی، باعث کاهش تمرکز در پیاده روی شده و اثر بخشی آن کاهش مییابد.
این متخصص طب فیزیکی گفت: بهتر است شروع پیاده روی آرام باشد و بتدریج سرعت آن را افزایش داد و حداقل ۳۰دقیقه با سرعت ثابت ادامه داد و بعد به تدریج سرعت را کم کرد.
بهترین زمان برای پیاده روی در روزهای هوای پاک و در اوایل صبح و یا هنگام عصر و یا اوایل شب است که وضعیت آب و هوایی بهتر است.
.
.
.
SMN
:: برچسبها:
آموزنده ,
روانشناسی ,
ورزش ,
شادابی ,
:: بازدید از این مطلب : 669
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 25 خرداد 1393 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
داستان کوتاه گوهر پنهان
.
.
. روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را میآفرینی و باز همه را خراب میکنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب میآفرینی و بعد همه را نابود میکنی؟ خداوند فرمود : ای موسی! من میدانم که این سوال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب میکردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی میدادم. اما میدانم که تو میخواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را میدانی. این سوال از علم برمیخیزد. هم سوال از علم بر میخیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی میشود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمیخیزد.
آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت ومشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشهها را میبری؟ موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشهها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانههای گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم میکند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرمودهای.
خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست . همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن میآفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار شود.
*خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن.
از داستان های مثنوی معنوی!!!
.
.
.
SMN
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
آموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 555
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 24 خرداد 1393 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
داستان تعبیر خواب
.
.
.
مردی داشت در جنگلهای آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید.
به پشت سرش که نگاه کرد،دید شیر گرسنهایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش میآید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم میزد داشت به او نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد.تا مقداری صدای نعرههای شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظهشماری میکند.
مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر میکرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا میآیند و همزمان دارند طناب را میخورند و میبلعند. مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان میداد تا موشها سقوط کنند اما فایدهایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیوارهی چاه برخورد میکرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد.
خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیوارهی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موشها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.
خواب ناراحتکنندهای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب میکرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است: شیری که دنبالت میکرد ملک الموت(عزراییل) بوده… چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است… طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است… و موش سفید و سیاهی که طناب را میخوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را میگیرند.
مرد گفت: ای شیخ پس جریان عسل چیست؟
گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کردهای.....!!!
.
.
.
SMN
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
آموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 551
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 24 خرداد 1393 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
داستان درخت و مسافر
.
.
.
مسافری خسته که از راهی دور می آمد ، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری اسـتراحت کند غافـل از این که آن درخت جـادویی بود ، درختی که می توانست آن چه که بر دلش می گذرد برآورده سازد…!
وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می شد اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویـش را کرده بود در کنـارش پدیـدار شـد !!!
مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. کاش غذای لذیـذی داشتم…
ناگهان میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـکار شد. پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید…
بعـد از سیر شدن ، کمی سـرش گیج رفت و پلـک هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا کرد و در حالـی که به اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فکـر می کرد با خودش گفت : قدری میخوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟ و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید…
هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش هایی از جانب ماست.
ولی باید حواسـمان باشد ، چون این درخت افکار منفی ، ترس ها ، و نگرانی ها را نیز تحقق می بخشد.
بنابر این مراقب آن چه که به آن می اندیشید باشید...!!!
.
.
.
SMN
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
آموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 580
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 21 خرداد 1393 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
داستان زیبای مرد فانوس به دست
.
.
.
در خبرها آورده اند که مردی صبح گاهان برای ادای نماز صبح روانه مسجد شد در راه پایش سر خورد و در گودالی اب فرود آمد به منزل برگشت و پس از تعویض لباس دوباره روانه مسجد شد .
دوباره همانجا سر خورد و به گودال افتاد. مرد به سوی خانه برگشت برای بار سوم لباس پوشید و روانه خانه خدا گردید.
وقتی به گودال آب رسید دید مردی فانوس به دست منتظر او ایستاده!!!
مرد فانوس به دست گفت من منتظر تو هستم تا تو را به سلامت به مسجد رسانم.
عابد قصه ما از او تشکر کرد و با هم روانه مسجد شدند.
وقتی به مقصد رسیدند مرد عابد قصه ما از مرد فانوس به دست پرسید:
تو که هستی و برای چه به من کمک کردی ؟
مرد فانوس به دست جواب داد:
.
.
.
من شیطانم .. بار اول که به زمین خوردی دوست میداشتم که ازبرگشتن منصرف شوی.
ولی تو با برگشت خود موجب شدی خداوند تمام گناهان خویشاوندانت را عفو نمایدو در مرتبه دوم که به زمین خوردی لباس پوشیدی و برگشتی، خداوند گناهان تمام مردم دهکده ات را بخشید.
ترسیدم اگر بار دیگر به زمین بخوری خداوند به خاطر تو از سرتقصیرات تمام مردم زمین بگذرد بنابراین چاره را در آن دیدم که شما را به سلامت به مقصد رسانم.
.
.
.
SMN
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
آموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 699
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 17 خرداد 1393 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
عشق و عاشقی در دوران نوجوانی
.
.
.
نوجوانان در سنین بلوغ، تحت فشارهای عاطفی و هیجانی زیادی قرار دارند. در این دوره، نوجوانان به طور طبیعی گرایش به مظاهر نو دارند و در مورد ظاهر، مدل مو و انتخاب پوشش با والدین خود اختلاف دارند. این نوع گرایشات طبیعی، از عوارض دوران بلوغ است که اگر والدین برخورد درستی با آن داشته باشند، با گذشت زمان تعدیل می شود. متاسفانه به دلیل فشارها و محدودیت هایی که والدین بر فرزندان خود اعمال می کنند ” تب دوره نوجوانی” در آنها نهادینه شده و والدین و فرزندان وارد یک دوره طولانی لجاجت می شوند. خانواده ها اطلاع چندانی از شرایط دوران بلوغ ندارند و با ظهور علایم دوران بلوغ در فرزندان خود ، دچار ترس شده و به محدود سازی فرزندان خود می پردازند.......
.
.
.
برید به ادامه مطلب ↓
:: برچسبها:
آموزنده ,
روانشناسی ,
:: بازدید از این مطلب : 554
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه 16 خرداد 1393 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
داستان آموزنده پدر و پسری در کوه
.
.
.
پدر و پسری مشغول قدم زدن در کوه بودند که ناگهان پای پسر بهسنگی گیر کرد، به زمین افتاد و ناخودآگاه فریاد کشید: آآآی ی ی !!
صدایی از دوردست آمد: آآآی ی ی!! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو! پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی! صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدر توضیح داد: مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب میدهد.
اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.
بله ! خواستن تمام چیزهایی که ما انتظارش را داریم به یک تصویر ذهنی ایده آل بستگی دارد. این تصویر ذهنی شماست که به شما شادی یا غم، موفقیت، یا شکست، خوشبختی و یا درد و رنج را هدیه میدهد. تصویر ذهنی شما میتواند به شما کمک کند تا آنچه را برای رسیدن به شادی و رضایت لازم دارید انجام دهید، میتواند به شما کمک کند تا از زندگی خود لذت ببرید، میتواند اسباب اعتماد به نفس و اطمینان به کار و فعالیت هایی باشد که شما برای زمان فراغت خود انتخاب میکنید، مصمم بر شاد زیستن شوید، از روی خیرخواهی به ارزیابی خودتان بپردازید، بهترین و طلاییترین لحظات زندگی را در ذهن مجسم کنید و با توجه به واقعیتها، نه خیالات واهی، بلکه براساس تصویر مثبت که از واقعیات زندگی دارید، این تصویر خوشایند از خویش را تقویت کنید.
مراقب باشید تا تصویر ذهنی خود را جایی گم نکنید تا بهمراه آن انگیزه خوشبخت شدن را از دست دهید. مواظب خودتان و روحتان و اندیشههای قشنگتان باشید. نگذارید که هیچ باد مخالفی ابرهای سیاه را روبهروی پنجرهٔ رو به اقبال ذهنتان بیاورد تا موفقیت و خوشبختی در زندگی را آنطور که می پسندید تجربه کنید!
.
.
.
SMN
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
آموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 570
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : جمعه 16 خرداد 1393 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
10 خصوصیت افراد خوشحال
.
.
.
۱) مشتاق:افراد موفق اماده و علاقه مند کارکردن و اموختن مطالب جدید هستند.
۲) اگاه : افراد موفق از جدید ترین اخبار اطلاع دارند.
۳) این افراد مخاطره جو و اهل ریسک هستند.
۴) قاطع : ضرب المثل قدیمی که می گوید برای تصمیم گیری سریع باش و برای تغییر تصمیم ارام رفتار کن.
۵) عاشق یاد گیری : در کتابخانه این افراد درباره همه موضوعی کتاب یافت می شود.
۶) متعهد : این افراد خود را برای کسب نتیجه بهتر و رضایت بخش مسئول می دانند.
۷) مصر و سر سخت : در ذهن اینگونه افراد ناامیدی جایی ندارد و انها فقط تلاش کردن را می شناسند.
۸) انعطاف پذیر : افراد موفق نسبت به شرایط مختلف انعطاف پذیرند.
۹) خلاق : همه ما درای غریزه ای هستیم تا در زندگی نواوری کنیم افراد موفق به طور کامل از از این غریزه خود بهره برده اند.
۱۰) معنوی : این افراد در مورد مسائل معنوی خود متعهد هستند.
.
.
.
SMN
:: برچسبها:
آموزنده ,
شاد ,
خوشحال ,
:: بازدید از این مطلب : 531
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 15 خرداد 1393 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : سید مهدی نقیب
روش شناختن شیطان !!!!...
.
.
.
.
. روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد.
نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که توجه او را جلب کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم، که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش کنا او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او گفت:تو شیطان هستی!
ابلیس حیرت زده پرسید:از کجا فهمیدی؟!
از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاها یش زد و گفت:خوبه! تازه، شاخ هم که داری
:: برچسبها:
خنده ,
طنز ,
آموزنده ,
داستان ,
:: بازدید از این مطلب : 572
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 27 ارديبهشت 1393 |
نظرات ()
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
|
|
|